باد
دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند
فقط یک لحظه
و درست همان وقت ادعا می کنند که نخیر، اصلا افق های بازتری هم هست برای نگریستن. همین. انگار تصادفی بوده نگاهتان که به هم تلاقی کرده. تصادفی هم نه، اشتباهی! آره! اشتباهی بوده. راهشان را می کشند و دور می شوند. دور نمی شوند و باز نگاهی از دور می آید.
اما آدمها همیشه ، لا اقل جایی برای من، چشم بوده اند. چشمهایی که فرقی نمی کند اول کفششان را دیده ام یا دست ها یا لباس. نگاهم لغزیده درست همان جا که نباید و درست همان وقت که ادعا می کنند نخیر، افقهای بازتری هم هست برای نگریستن.
پسربچه ها و
مارمولک ها و
دمپایی های لاستیکی
دخل همدیگر را می آورند
یعنی نمی دانند
دختر ها
با جوراب شلواری های سفید
تمام وقت
نشسته اند همان جا
کلمه ها را هنوز نمی دانم. شروع می کنم که راهی پیدا شود. با این که هنوز بسته است حتا با همین خودکار کوچکی که هدیه است. هدیه دادن بیشتر از گرفتن خوب هست یا نه؟ تو باشی عکس می گیری یا می گذاری ازت عکس بگیرند؟
چرا دیگر نمی توانم توی
صفحه ای که سفید نیست شروع کنم؟
کر بودن هم به اندازه ی سونات مهتاب غم انگیز است نه؟ غم انگیز نه، اکسپرسیو !