باد
دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند
تفاوت را همیشه می توان محک زد. توی چشم هایش نگاه می کنی و می گردی دنبال ردپای نگاه های گذشته. این گذشته ی همیشگی، این گذشتن ابدی. گذاشتن و رفتنی که ابدی شده که ابدی نباشی. دنبال جای پا می گردی که بگذاری و بروی. نگاه می کند و جای خالی نیست توی نگاهش
بگذار توی صورتت جای نگاه خالی بماند
همان جا چشم هایی برایت نقاشی می کنند... خیره به دوردست...
هستند کسانی که بیشترند. واقعا هستند. هر چقدر هم که بخندم به بودنشان و بیشتر بودنشان، این بار سنگینی است. من جایی آن وسط ندارم و می خندم و خفه می شوم. من بیشتر ها را دوست ندارم.این قدر زیادند و دست و پاگیر، که من گیر می کنم و تمامش جمع می شود توی این گلوی خفه. کمتر ها هم که دورند حالا.
ناامیدی از "نتوانستن" نیست.
دیگر از "نخواستن" است.
گردش
می چرخد و
سکوتش
پر می شود از قدم های بی صدای ما
کلمه ای در صدای من نیست
یا تو
ما و سکوتمان
پر از هجوم موسیقی ناخواسته ایم
که بی اراده
به ذهن زمین
تحمیل می شود
من و سوت
تو و زمزمه ی صدای هر چه باد است
ما و گردش مان
دور کره ای که
می چرخد و
یک عمر برای ساختنش بس نیست؟ من اگر خدا نیستم چرا یک عمر بهم وقت داده اند انسان بسازم. خدا نیستم. ولی قرار است خدا بشوم و انسان بسازم. یعنی خدایی را که در من نیست را بسازم. یعنی اول قرار است خدا بسازم.
به خدای خدا چه می گویند؟
فقط مدت هاست جایی خوانده ام:
ژرف خوانی لازمه ی ژرف نویسی است.
"خود را بشناس". این اصل اخلاقی به همان اندازه که زشت است، زیان آور نیز هست. کسی که به بررسی خود می پردازد، مانع تحول خویش می شود. کرم پیله ای که در پی شناسایی خود باشد، هرگز پروانه نخواهد شد.
آندره ژید - مائده های تازه