هستند کسانی که بیشترند. واقعا هستند. هر چقدر هم که بخندم به بودنشان و بیشتر بودنشان، این بار سنگینی است. من جایی آن وسط ندارم و می خندم و خفه می شوم. من بیشتر ها را دوست ندارم.این قدر زیادند و دست و پاگیر، که من گیر می کنم و تمامش جمع می شود توی این گلوی خفه. کمتر ها هم که دورند حالا.
ناامیدی از "نتوانستن" نیست.
دیگر از "نخواستن" است.