باد
دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند
چیزی را میاندیشم و آن را نمینویسم: نامهای را مینویسم و آن را نمیفرستم. اتّفاقِ تكمیلِ یك كنش، دقیقاً كجای آن میافتد؟ انرژی عظیمِ انباشته در میل، كجا آزاد میشود؟
*
نامه، نوشتار است. متنی "برای" نوشته شدن و خوانده شدن. چیزی در پاكت گذاشته میشود كه از دستی به دستی برسد؛ و در بهترين حالت، پاكت در كمالِ امانتداری محتوای خود را منتقل میكند. در نامهنگاری، فرستندهی نامه آن را نمیخواند و گیرندهی نامه هم فرصتی برای نوشتن در آن ندارد. جریان تكسویه است. مجالی برای گفتگو و میدان دادن به نگاه نیست. هر نامهای، گیرندهاش را مجبور به خواندن میكند. خواندنِ چیزی كه نویسنده، به تنهایی و در توّرمِ "خود"، نوشته است. همانندِ هر نوشتار دیگری خواننده از آنجا كه خود یك "خود" است، میتواند نخواند، یا بخواند و چیزی متفاوت برداشت كند، اما او اصلاً آزاد نیست. نامِ فرستندهی نامه چونان حقیقتی یقینی پشتِ پاكتِ نامه و در امضای پای آن میماند. او كه نامه مینويسد، نویسندهای ناشناس و رنگباخته در فاصله نیست. میانِ فرستندهی نامه و گیرنده، گرچه راه زیادی هست، اما فاصله وجود ندارد. گفتگو، امّا، تنها در فاصله شكل میگیرد. در فضای خالی یك دیدار یا یك غیاب، كه هستی دیگری در آن آزادانه امكانِ حضور بیابد.
چشم هایم را می بندم و
آرزو کرده - نکرده
دست می کشم به زنجیر ها
- زنجیرهای من و
من هایی که به هم زنجیر می شوند-
ما
چشم هایمان را بسته بودیم
دست هایمان را به هم
دهانمان را با هم
چفت
ولی
بسته بودیم
لورکا: جبریل قدیس (سویل)
۱
بچهی زیبای جگنی نرم
فراخ شانه، باریک اندام،
رنگ و رویش از سیب ِ شبانه
درشت چشم و گس دهان
و اعصابش از نقرهی سوزان -
از خلوت ِ کوچه میگذرد.
کفش ِ سیاه ِ برقیاش
به آهنگ مضاعفی که
دردهای موجز ِ بهشتی را میسراید
کوکبیهای یکدست را میشکند.
بر سرتاسر ِ دریا کناریکی نخل نیست که بدو ماند،
نه شهریاری بر اورنگ
نه ستاره یی تابان در گذر.
چندان که سربر سینهی یَشم ِ خویش فروافکند
شب به جستوجوی دشتها برمیخیزد
تا در برابرش به زانو درآید.
تنها گیتارها به طنین درمیآینداز برای جبریل، ملک مقرب،
خصم سوگند خوردهی بیدبُنان و
رام کنندهی قُمریکان.
هان، جبریل قدیس!
کودک در بطن ِ مادر میگرید.
از یاد مبر که جامهات راکولیان به تو بخشیدهاند.
۲
سروش پادشاهان مجوس
ماه رخسار و مسکین جامه
بر ستاره یی که از کوچهی تنگ فرا میرسد
در فراز میکند.
جبریل قدیس، مَلِک مقرب،
که آمیزهی لبخنده و سوسن است
به دیدارش میآید.
بر جلیقهی گلبوته دوزیاش
زنجرههای پنهان میتپند
و ستاره گان شب
به خلخالها مبدل میشوند.
ــ جبریل قدیس
اینک، منم
زنی به سه میخ شادی
مجروح!
بر رخسارهی حیرت زدهام
یاسمنها را به تابش درمیآوری.
ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای زادهی اعجاز!
تو را پسری خواهم داد
از ترکههای نسیم زیباتر.
ــ جبریلک ِ عمرم، ای
جبریل ِ نینی ِ چشمهای من!
تا تو را بَرنشانم
تختی از میخکهای نو شکفته
به خواب خواهم دید.
ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای ماه رخساره و مسکین جامه!
پسرت را خالی خواهد بود و
سه زخم بر سینه.
ــ تو چه تابانی، جبریل!
جبریلک ِ عمر من!
در عمق پستانهایم
شیر گرمی را که فواره میزند احساس میکنم.
ــ خدات نگهدارد ای سروش
ای مادر ِ صد سلالهی شاهی!
در چشمهای عقیمات
منظرهی سواری رنگ میگیرد.
□
بر سینهی هاتف ِ حیرتزده
آواز میخواند کودک
و در صدای ظریفاش
سه مغز بادام سبز میلرزد.
جبریل قدّیس از نردبانی
بر آسمان بالا میرود
و ستاره گان شب
به جاودانه گان مبدل میشوند.
نوشتم و پاک کردم : (
خودتون گوش کنید.
اشترایکوفسکی
زیباست! این قدر هست که پهن بشود و تمام اش را بگیرد. فقط باید اجازه بدهی آرام آرام خودش را از روی زمین از کف پاهایت بکشد بالا. نفس ات را حبس کن، سخت نیست زیاد. من با استخوان هایم هم می شنوم اش. به لرزه که می افتند این دیوارها، به لرزه که می افتی، تازه قبل از آن است که جاری شود و مثل سیل، پاهایت را با زمین شان بلند کند. دیگر خانه ای هم اگر هست با آب می رود که برود آن بالا. به همین زودی می شود دست ها را بالا بردکه ببارد و خیس ات کند. خیس ِ خیس :|
آن وقت من هم این پایین که کاش نبودم، کاش می شنیدم، نشسته ام و
گم می شوم.
انگار اینجا فقط باید آهنگ گذاشت.
به سراغ سهراب اگر
پشت هیچستان جایی ست.
پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی ست
که خبر می آرند
از گل وا شده ی دورترین بوته ی خاک
روی شن ها هم
نقش های سم اسبان ظریفی ست که صبح
به سر تپه ی معراج شقایق رفتند.
پشت هیچستان چتر خواهش باز است:
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا در می آید.
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی
سایه ی نارونی تا ابدیت جاری ست
...
ساعت نمی دانم چند شب باشد و من بیایم اینجا و اینطور خواب پریده و شاید با همان خوشی وقت نوشتن که بهم دست داده.
اصلا بگیر آمده باشم هوار بکشم...
می گویم دلیلش هنوز هنوز رها بودن و بی وزنی نیست. حتا امروز، با این همه وقت آزادِ نمی دانم از کجا آمده، با این همه دلنگ و دولونگ بی خیال ( پس کی شروع می شود؟) امروز هم با این همه "این همه" کلافه بودم. به فردا فکر می کردم.
راستی چرا فردا این قدر سخت است که همیشه باید اسمش را "فردا" گذاشت؟ چرا فردا زودتر نمی آید؟ چرا فردا همین فردا صبح نمی آید از خواب بیدارم کند؟ مگر چه قدر می شود خوابید؟ چه قدر می شود گیج خورد؟
می بینی کایف؟ بیست سال گذشته و هیچ وقت شاگرد خوبی نبوده ام. تمام این سالها را نشسته ام توی اتاق سفید و روپوش خاکستری ام افتاده همان جا. افتاده همان جایی که بودم و شاگرد خوبی نبودم. که نه توی مدرسه، نه توی خانه، نه ... نبوده ام دیگر. هر بار که درسی تمام شده من ایستاده ام فقط، که نگذشته باشم از روی این همه سوال بدون جواب. درسها مرا گذرانده اند و من نه. بدون بیست نه. من در همین اتاقی که با برگه های سفیدم خواهم ساخت منتظر شده ام. باز هم انداخته ام عقب. "منتظر" شاید، ولی "شده ام" را انداخته ام عقب
با این همه بعد از بیست سال
تو می دانی کایفان؟ می دانی بیست یعنی چقدر؟
It's earth, not heaven.You dont have to be prefect
GIA-1998
تفاوت را همیشه می توان محک زد. توی چشم هایش نگاه می کنی و می گردی دنبال ردپای نگاه های گذشته. این گذشته ی همیشگی، این گذشتن ابدی. گذاشتن و رفتنی که ابدی شده که ابدی نباشی. دنبال جای پا می گردی که بگذاری و بروی. نگاه می کند و جای خالی نیست توی نگاهش
بگذار توی صورتت جای نگاه خالی بماند
همان جا چشم هایی برایت نقاشی می کنند... خیره به دوردست...
هستند کسانی که بیشترند. واقعا هستند. هر چقدر هم که بخندم به بودنشان و بیشتر بودنشان، این بار سنگینی است. من جایی آن وسط ندارم و می خندم و خفه می شوم. من بیشتر ها را دوست ندارم.این قدر زیادند و دست و پاگیر، که من گیر می کنم و تمامش جمع می شود توی این گلوی خفه. کمتر ها هم که دورند حالا.
ناامیدی از "نتوانستن" نیست.
دیگر از "نخواستن" است.
گردش
می چرخد و
سکوتش
پر می شود از قدم های بی صدای ما
کلمه ای در صدای من نیست
یا تو
ما و سکوتمان
پر از هجوم موسیقی ناخواسته ایم
که بی اراده
به ذهن زمین
تحمیل می شود
من و سوت
تو و زمزمه ی صدای هر چه باد است
ما و گردش مان
دور کره ای که
می چرخد و
یک عمر برای ساختنش بس نیست؟ من اگر خدا نیستم چرا یک عمر بهم وقت داده اند انسان بسازم. خدا نیستم. ولی قرار است خدا بشوم و انسان بسازم. یعنی خدایی را که در من نیست را بسازم. یعنی اول قرار است خدا بسازم.
به خدای خدا چه می گویند؟
فقط مدت هاست جایی خوانده ام:
ژرف خوانی لازمه ی ژرف نویسی است.
"خود را بشناس". این اصل اخلاقی به همان اندازه که زشت است، زیان آور نیز هست. کسی که به بررسی خود می پردازد، مانع تحول خویش می شود. کرم پیله ای که در پی شناسایی خود باشد، هرگز پروانه نخواهد شد.
آندره ژید - مائده های تازه
فقط یک لحظه
و درست همان وقت ادعا می کنند که نخیر، اصلا افق های بازتری هم هست برای نگریستن. همین. انگار تصادفی بوده نگاهتان که به هم تلاقی کرده. تصادفی هم نه، اشتباهی! آره! اشتباهی بوده. راهشان را می کشند و دور می شوند. دور نمی شوند و باز نگاهی از دور می آید.
اما آدمها همیشه ، لا اقل جایی برای من، چشم بوده اند. چشمهایی که فرقی نمی کند اول کفششان را دیده ام یا دست ها یا لباس. نگاهم لغزیده درست همان جا که نباید و درست همان وقت که ادعا می کنند نخیر، افقهای بازتری هم هست برای نگریستن.
پسربچه ها و
مارمولک ها و
دمپایی های لاستیکی
دخل همدیگر را می آورند
یعنی نمی دانند
دختر ها
با جوراب شلواری های سفید
تمام وقت
نشسته اند همان جا
کلمه ها را هنوز نمی دانم. شروع می کنم که راهی پیدا شود. با این که هنوز بسته است حتا با همین خودکار کوچکی که هدیه است. هدیه دادن بیشتر از گرفتن خوب هست یا نه؟ تو باشی عکس می گیری یا می گذاری ازت عکس بگیرند؟
چرا دیگر نمی توانم توی
صفحه ای که سفید نیست شروع کنم؟
کر بودن هم به اندازه ی سونات مهتاب غم انگیز است نه؟ غم انگیز نه، اکسپرسیو !